شعرهای علیرضا ناظمی




ای تو چون شمعی ومن باشم ترا پروانه ای
من همه سرمست از عشق تو چون فرزانه ای
دل به عشقت مبتلا،اما جفا کاری چرا؟
ای که دربزم دل ما ساقی میخانه ای
در میان عاشقان ای دل غریبی می کنی
ای که در این انجمن با عشق ما همخانه ای
گفتم از فرهاد پرسم راه ورسم عاشقی
گفت شیرین بامن مجنون مگر دیوانه ای
بی جهت از ساغر ومی گفتم ای آرام جان
عذر خواهم زین سخن چون نور این کاشانه ای
جان (ناظم)باش عاشق همچو لیلی و چو مجنون
عاشقی کن روز و شب تا گویمت مستانه ای


عشق جز تو که در دل مانیست
کار عشق، کار ماها نیست
عاشقی کن که لذتی دارد
ورنه بی عاشقی پشیمانی ست
سرزدم چون به کوی عاشقان دیدم
اصلأ آنجا اگر واما نیست
دلسپردن مرام عشاق است
زآن سبب فکر دیگر آنجا نیست
در خودم چونکه جستجو کردم
دیدم این ره مسیر پایانی ست


طائر کوی تو منم، از دل و جان وفا کنم
من ز فراق تو چه سان لبم به خنده وا کنم
نرو ز پیش من تو ای جان من و سرشک من
هستی من بسته به تو، بی تو چه هوی و ها کنم
این دل هرزه گرد من مست نشد به جام کس
دست تو و شراب می، نوشم و اقتدا کنم
زهی هزار آفرین بر تو نگار نازنین
یک سره کار من بساز که آبرو رها کنم
قد تو مهر و ماه من، صورت تو هلال من
روی من است سوی تو، نام تو را صدا کنم
دست تو تکیه گاه من، پای تو پا به پای من
حدیث توست شعر من، شور و شعف به پا کنم
یاد تو جمله هست من، بودن توست هست من
یار من ای نگار من، بی تو چه سان صفا کنم؟
راه تو سیل غم مرا، مده به کام غم مرا
مست سبوی دلکشت شدم چرا حیا کنم
یک یک این کلام من زمزمه حضور توست
یکایک این نوشته ها مأمن التجا کنم
ای مه نیکروی من، دل به تو بسته ام ببین
دل مبر از من حزین، که من به خود جفا کنم
نگار نازنین من، دلبر مه جبین من
لعل لبت شراب من، شرر به دل به پا کنم


درپس این میله ها
درپس آن پنجره
تونگاهت سوی من
من نگاهم سوی تو
آه درعصری سرد
بازکن پنجره را
غزلی بخوان برای من وخود
غزل عشق و وفا
همصدا باشیدا
بانگاه خسته ات
باز هم شعربگو
شعرهایی. همه از هم نفسی
ای.
غزلی بازبخوان
سخنی بازبگو
که سکوتت سرد است
زندگی پردرد است


مقیم کوی توام ای نگار فرزانه
هوا هوای دل است وغمی غریبانه
دراین سرم بنگر شور وحال سرمستی
یکی دوجرعه بده می زجام وپیمانه
اسیر هجر توام پس بیا ورحمی کن
یگانه ی گل من ای عزیز فرزانه
ترحمی بنما میهمان خوان توایم
امید مابه تو وآن عطای شاهانه
لطافت تو اگر بادلم شود همراه
لهیب می زند عشقم به شمع وپروانه
همیشه با غم عشقت دلم بود مانوس
زدم تفالی آمد بیا به میخانه
ازاین قدوم تو جانا قرار می گیرد
دل از حضور تو درمجلس کریمانه
هر آنچه گفتم وگویم حقیقت محض است
به خط ونامه(ناظم)به شعر وافسانه


هوای شعر عشق تو چه شوری درمن آورده
زکوی عاشقان تک خوشه ای از خرمن آورده
زعطر عنبرین عطر گیسویش همی مستم
که دل از من ببرده وی ولی جان ایمن آورده
من از این شور و حال عاشقی البته دانستم
که دلبر با می عشقش مرا در گلشن آورده
از این تدبیر خوش فال برهمن لیک دانستم
که این دلبر گل گیسو برای چون من آورده
دمی از کوی وی من برنگردم تا به وصل اوشوم نایل
که امید است پایم را به کوی و برزن آورده
نشاید عشق را نابود کردن در چنین حالی
که می در کف کند ساقی که گوید دشمن آورده
سخن از یازده آمد چه خوش یمن وچه خوش باشد
که چون این یازده آمد دو دل در یک من آورده
شدم مست و خراب وخوش منم از باده اش سرخوش
که جان عاشقان را خوش در این دشت تن آورده
مرا بگذار ای ساقی که در جنت می باقی
تواند یافت آن دلبر سبویش مأمن آورده
صبا را گو زکوی یار عطری آورد گرچه
فراقش مدتی ما را چنین در گلخن آورده
برو خوش باش ای عاشق به یکرنگی ببال آخر
صداقت عشق را بنگر مگو اهریمن آورده
نما رحمی به حال من اسیر مضطر وزارم
چه شور وحال من دارم که در من این من آورده


درعشق غمی نهفته
هردم
درغم شرری نهفته
هر دم
درهرشرری نهفته
غم هم
این عشق عجب حکایتی شد
ما را به غم تو مبتلا کرد
آنجا به غم تو آشنا کرد
بارنج فراق غم بپا کرد
باشعر زغم ترانه ها کرد
خندید به حال زارم آخر
مجنون  وبه عشق مبتلا کرد
از جام وفا مرا صفا داد
از درد به جام ما بلا داد
یکدم زعنایتی شبانه
سجاده ای از من ودعا داد
من شاکر لطف حی سبحان
من خادم درگه توسلطان
من عاشق  یارم ازدل وجان
جانا بکن استجابتی نو
عاشق شدم وحکایتی نو
درجام من ازوفا بلا ریز
درباده ما  می  صفا ریز
ممنون تو ام خدای سبحان
حال دلم از غمش پریشان
داغ غم او به جام ماکن
مارابه غمش تو مبتلا کن


خاک در تو نازنین سرمه چشم تارمن
یادتو ای نگارمن صبر من وقرار من
روی به سوی کوی تو کنم زبهر عافیت
ای همه عمر من مکن ریش دل فگار من
لعل لبت چو جام می،  نوشم ویک نفس چنین
همی بگویم ازوفا بمان تو درکنار من
کاش نمی شد اینچنین خسته وزار ودل غمین
راه نشین کوی تو این دل بی قرار من
یا تو بخوانم ازادب یا که نگو برو برو
مرو زپیش چشم من دلبر غمگسار من
یکدل ویک زبان شوم با تو اگر بخوانی ام
ای که امید من به توست خوبترین بهار من
(ناظم) دل غمین بگو نظم به شعر پارسی
شعر نگار  می شود باعث افتخار من


حالی  بپرس  از  دل پر دردم     ای نگار
من  ماندم  وغم تو واین  درد ماندگار
یارا بیا زسرمهر و وفایت در این زمان
درد مرا کن التیام و به قلبم شرر نبار
ای آشنای این دل غمگین وغمزده
یاری نمی کنی  مرا تو دراین روز وروزگار
رحمی به حال بی کسی این دلم نما
از قلب پر زغصه ام اندوه واگذار
ناز از وفا تو کم کن وبرمن نظر نما
اینجا ز لطف توست که ماندم دراین قرار
نور دوچشم تار منی ای تو نازنین
هستی تمام هستی ام ای عشق ماندگار
جانم به لب رسیده به کویم بیا دمی
یک بار باز بر سر دیده قدم گذار
راه دلم نبسته ام به تو در باز کن بیا
ناظم تو باب عشق گشا دروفای یار


چشمهایم به تماشای تو اینجا مانده
هرطرف شور تماشای تو زیبا مانده
درسرم شوق وصال است ومن می دانم
دیده بر در به تمنای تو یکتا مانده
عاشقم سهم من از عاشقی ودلبری ام
عشق وهم صحبتی با تو به شبها مانده
می   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهبا
باده نو شم من از آن ساغر پیدا مانده
شاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشم
دلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده


خدایا چرااینچنین بی کسم
بدینسان گرفتار هرناکسم
خدایا چرا زندگی بی وفاست
خدایا چراراه بی انتهاست
چراهر کسی بی وفایی کند
زند لاف و مردم نمایی کند
چرامردم این زمان دشمنند
چرادشمنان دل به هم می دهند
دل ماچرا ای خدا بی ریاست
چرایارومحبوب مابی وفاست
چرامردی مردمان گم شده
چراباده عاشقان خم شده
چراخم شود هرکمرزیر بار
چراعشق افتاده یک سو کنار
چرادلها کویر بی گیاه است
چرامهرومحبت ها گناه است
چرادرشهرکولی بی غذاماند
غزلهای دلم بی محتوا ماند
چرامردم به فکر خویش خویشند
همه سوهان این دلهای ریشند
دگر همسایه آزاری خطانیست
دگرخوبی عزیزان راسزانیست
چرابمب واتم درسفره ماست
همیشه رنج وغم درچهره ماست
چرالیلی وشان شاداب وشادند
یتیمان گو چرادراضطرابند
چراعشاق دربند محبت
چرامعشوقه درسرفصل صحبت
جوابی گو برای این سوالم
چرا اینقدر در فکروخیالم
چرامجنون صفت مست جنونم
چه سازم باغم در دل فزونم
بسوزد گوچرااین استخوانم
چراازغصه بند آید زبانم
چراغمخواروهمرازی دگرنیست
به دل جز غم چراسازی دگرنیست
چرانامادری ها اهل شرند
چرااین مردمان مانند ببرند
چراهرسوجوانی اوفتاده
یکی فرزند دربرزن نهاده
چراهرسوجوانان گرفتار
همیشه غرق درفکرندوبیکار
یکی گوید که خرج ازدخل بیش است
یکی گوید دلم هم ریش ریش است
یکی گوید فلانی شوهرم مرد
یکی گوید جوانم زهروسم خورد
طبیبان ازچه دل رحمی ندارند
دگر فکر دل زخمی ندارند
فقط درفکرجیب و در زر و زور
فقط درفکر آن شبهای دیجور
چرا غم دردرونم لانه کرده
چراموی مرا غم شانه کرده
پسرها مثل دخترها  و بس  زشت
دگر درقبر نگذارد کسی خشت
چراقصرمحبت واژگون است
حسین(ع) توچرادرتشت خون است
چرا دست دعا خالی خالی ست
ظهور حضرتت گویی خیالی ست
چرا آنروز موعودت نیامد
چرا مهدی(عج) مسعودت نیامد
چرا(ناظم) سخن با درد گوید
غزلهایی همیشه سرد گوید



آهسته تر از  نم غم عشق
 گام تو بر این رخ خیال است
این حس خزان شدن گذشته
رفتن ز حریم تو محال است
چون برف، به سر سپید خطی
بر زلف سیاه شب  در آمد
ردی شد و راه رانشان داد
این دل به کمند  دلبر آمد
بی تو به کدام حالت غم
مشغول وپناه برده باشم
از عشق تو با کدام واژه
در  دکلمه غم شمرده باشم
اینجا سخن از ترانه سخت است
یک مثنوی غمین به کارم
دیوانی از آن سرودن سرد
افتاده به سمت اختیارم
اینجا که دوسه سطر پارسی هست
درکنج رباعی نوایم
یک عالمه شکوه مانده باشوق
درجمله ی قطعه پاره هایم
اینجا نه غزل نه بیت ومصرع
حال خوشی از غمت ندارند
اینجا همه در غمند وابیات
آرام ز رفتنت ندارند
اینجا سخن از غم است و آشوب
در دکلمه ها هزار درد است
فانوس بیاور ای نگارم
درکنج غمم، هوا چه سرد است
اینجا به کلام حرف عشق است
درلفظ وسخن دلی فسرده
اینجا همه جاست تاروتاریک
اینجا دل من زغصه مرده
اینجا تو دوباره کن طلوعی
تا کل حیات جان بگیرد
اینجا تو بیار شب چراغی
تا روح ستاره ای نمیرد



افتاده ام از پا مرا حالی نمانده ست
دیگر مرا آرامشی عالی نمانده ست
لبریز دردم بسکه سودای تو دارم
زین گردوی تر هم مرا فالی نمانده ست
برصفحه شطرنج دل مات تو گشتم
کیش تو ام جای تو هم خالی نمانده ست
دلبر دراین شبهای تنهایی دراین شهر
برناظمی والی وسالاری نمانده ست
چون نیستی از تاروپود نقش القاچ
زین فرش ها نقشی براین قالی نمانده ست
از رفتنت برلوح دل امروز وفردا
جز یک غزل از شاعر لالی نمانده ست



گاه شادمانی بود ولحظه شادی
لحظه سبز بودن
زیر چترنیلگون آسمان
وچه زیبا بود وصادقانه،
جمع ما
میان خموشی دلها واضطراب کودکانه سینه هامان
خندان بودند پروانه های باغ ما،
زیبا بیان کردیم، محبت را، لبخند را،
دوستی راودوست داشتن را،
بامید شروع سرخط فصل عشق.



وهنوز
سفره دلم پهن است
توی
وسعت سبز باغ
وهنوز
حس می کنم
طعم تند دارچین را
توی لیوان های بخار آلود چای
آنگاه که گامهایت
میان معرکه ظهور می کنند
و
چشمهایت هوای
باغ را عوض می کنند
وقتی طعم گس
دلتنگی هایت را واگویه می کنی
آفتاب از پهنای شیشه بر فرش ها
ردی نور آگین زده
صدای گنجشک ها
ذهنم را قلقلک می دهد
بوی عطر ریحان تازه
که توی آبکش می رقصد
دلم را جابجا می کند
میان تبسم طربچه ها
و زوزه های شاهی ها
نانهای توی سفره
دور از تو به من چشمک می زنند
وحوصله غذا از سر اجاق گاز سر می رود
می خندی ومرا
نمک گیر
می کنی
در ضیافتی شاعرانه


        
سَر میزنم، 
سرِ کوچه ات 
گاهی که ساعت قلبم 
زنگ می زند 
و  میرسم به 
طپشْ 
طپشِ
آن لحظه
که از پنجره ات می گذرم 

بی مَهابا
تَلنگُر می زنم به شیشه ات
وتو نمی شنوی مرا 
که بغض ابر های سنگینم 

بشنو تَصنیفِ چشمان ام را 
که 
قطره 
قطره
قطره
از سُکوتِ آتشین تو 
فرو می چکد ِ
                              


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ خبري رنگین ترنج ویستا سازه همه چيز هست هارمونی کویر آموزش مرکز رادیولوژی دامپزشکی آلفا Heather بومرنگ خودمونی